سيم

پيمان اسماعيلي
peyman_esmaeili@yahoo.com

دختر از روی پله های گلی اتاق کوچک بازداشتگاه بالا میرود . نوک کفشش به زیر لبه سنگی و دراز پله میگیرد و سکندری میخورد . سرباز نگهبان تفنگش را از روی شانه بر میدارد و می چسباند روی سینه اش. زیر چشمی به دختر نگاه میکند و چند تار مویی که از زیر روسریش بیرون زده. دختر خط نگاه سرباز را می گیرد و روسریش را کمی جلو میکشد . سرباز از سر جایش نیم خیز میشود و با صدای گرفته ای می پرسد : چه کار داری خانم ؟ نا سلامتی اینجا پادگان است . بعد سرش را پایین می اندازد و آهسته می گوید : معلوم نیست دژبانهای ورودی چه غلطی میکنند.
دختر کاغذی را از زیر چادرش بیرون میکشد و به سرباز می دهد . سرباز کاغذ را می گیرد و با انگشت روی گونه اش را فشار میدهد . زیر انگشتش جای زخمی هست که هنوز خوب جوش نخورده . کاغذ را تا می زند و پس میدهد به دختر . کلید را توی قفل در می اندازد و می چرخاند . قفل را که می چرخاند در زنگ خورده بی هیچ صدایی باز می شود . دختر پیش خودش فکر می کند که لولاهایش را تازه روغن کاری کرده اند .
- خیلی طولش نده خانم .
تفنگش را حمایل میدهد به شانه اش و یک پایش را می چسباند به دیوار . با انگشت روی زخمش را مالش می دهد و زیر لب چيزي مي گويد . بعد هم آب دهنش را با فشار تف می کند روی زمین گلی پادگان .
دختر خیلی آهسته از چهارچوب در آهنی می گذرد و نگاهش را می چرخاند توی سایه روشن کم جانی که تمام اتاق بازداشتگاه را گرفته . آهسته می گوید : ماکان .
از روی زمین ، پرهیب بی شکل آدمی جان می گیرد و تکانی می خورد . پر هیب روی پاهایش می ایستد و چند بار پشت سر هم سرفه می کند . بعد انگار که چیز عجیبی دیده باشد چشمهایش را گشاد می کند و خیره می شود به دختر .
- تو اینجا چه کار می کنی ؟
- منوچهر زنگ زد . گفت برگشته اید اینجا . گفت که بازداشت شده ای .
- چه طور آمدی تو ؟ آنهم توی این اوضاع؟
- منوچهر برایم ورودی گرفت . گفته خواهرت هستم .
دختر دور اتاق را نگاه می کند شاید جایی پیدا کند برای نشستن . اما به جز پتوی کهنه و رنگ و رو رفته ای که مرد رویش ایستاده چیزی به چشمش نمی آید . مرد چند قدم جلو می آید و روبه روی دختر می ایستد . بعد دستهایش را دور شانه های دختر حلقه می کند و صورتش را جلو می برد تا لبهای دختر را ببوسد . دختر دستش را روی سینه مرد می گذارد و فشار می دهد به عقب . مرد یک قدم عقب می رود و بدنش را تکیه می دهد به دیوار .
- چرا اینجوری میکنی ؟
دختر روسری را روی موهایش جا به جا می کند . سرش را پایین می اندازد و یک قدم می رود طرف پتو . پاهای مرد را می بیند که یکیشان پوتین دارد و یکیشان برهنه است . مرد پنجه پای برهنه اش را فشار می دهد روی زمین . بعد با آن پایی که پوتین دارد محکم به دیوار لگد می زند .
- پس راست می گفت . انگار خیلی چیزها عوض شده . نه ؟
سرباز نگهبان سرش را از چهاچوب در آهنی می کشد توی اتاق . اول به مرد نگاه می کند بعد به دختر که ایستاده گوشه اتاق کنار پتو.
- چه خبرشده ؟
مرد سرش را پایین می اندازد و ساکت می ماند . سرباز زیر چشمی خیره می شود به دختر .
- مشکلی که ندارید خانم ؟
دختر سرش را به چپ و راست تکان می دهد . سرباز در آهنی را نیمه باز می گذارد و بیرون می رود . مرد از دیوار جدا می شود و روی پتو کنار پای دختر می نشیند . دختر پیش خودش فکر می کند که مرد لنگ می زند. بعد چشمهایش را دور اتاق می گرداند تا آن یکی لنگه پوتین مرد را ببیند اما چیزی پیدا نمی کند.
- آن لنگه پوتینت کو ؟
مرد دستش را به کف پای یخ زده اش می کشد و کمی می مالد . کف پایش مور مور میشود . جای چند بریدگی باریک هم هست که خون رویشان خشک شده .
- جا مانده .
- کجا جا مانده ؟
- روی سیم خاردار . همین کنار .
- چرا برش نداشتی ؟
- موقع فرار که نمیشود چیزی برداشت . گیر کرد آن تو .
با کف دست چند بار محکم روی ساق پایش می کوبد . بعد پاچه شلوارش را بالا می زند و روی پایش دست می کشد . دختر خیره میشود به پای درشت و پر موی مرد .
- باز هم شانس آوردم که زخمی نشدم .
لبخندی میزند و خمیازه بلندی میکشد.
- تا پوتین را از پایم بیرون کشیدم رسیدند بالای سرم . انگار دررفتن به ما نیامده .
دختر مینشیند روی پتو . دستش را روی موهای پرپشت پای مرد می کشد . بعد با پشت دست خیلی آرام آنها را نوازش می کند .
- اینجا خیلی سرد است . این طوری یخ میکنی .
مرد زیر چشمی به در نیمه باز نگاهی می کند بعد انگشتهای دختر را توی دستش می گیرد و کمی فشار می دهد . دختر انگشتهایش را از توی دست مرد بیرون می کشد و پشتش را می چسباند به دیوار سرد و یخ کرده بازداشتگاه . از کناره نیمه باز در آهنی سایه سرباز نگهبان را می بیند . انگار پشتش را به در آهنی چسبانده و سرش را کمی خم کرده طرف آنها . به مرد نگاه می کند که با ناخن خونهای خشکیده کف پایش را می کند . می گوید : یک سالی می شود . نه؟
- اینکه همدیگر را ندیده ایم؟
دختر سرش را تکان میدهد . مرد با نوک انگشت خون تازه ای را که از زخمهای کف پایش بیرون زده پاک می کند .
- اوضاع بدجوری به هم ریخته . خودت که وضعیت را می دانی . نمی شد همه چیز را ول کرد و بر گشت.
- پس چرا می خواستی برگردی؟
مرد از سر جایش بلند می شود و توی اتاق قدم می زند . زیر تنها پنجره کوچک زیر سقف می ایستد و به شیشه کثیف و پر از چرک پنجره نگاه میکند . نور بی جانی از پنجره توی اتاق می زند که پوست بدنش را مور مور می کند.
- حالا شرایط فرق می کند . تازه فقط یک هفته است که برگشته ایم اینجا . از آن جلو که نمی شد برگشت .
دختر گره روسریش را شل می کند و سرش را تکان میدهد . مرد نوک انگشتش را فشار می دهد روی برجستگیهای دیوار سیمانی .
- با اتوبوس آمدی؟
- منوچهر گفت گیر افتادی . چرا می خواستی برگردی ؟ آنهم بعد از یک سال!
- مگر قرار بود بر نگردم؟
دختر لبخند کم رنگی می زند و دستش را دور گردنش می کشد .
- نمیدانم . خودت بگو. قرار بوده برگردی ؟
مرد آرام تا کنار در آهنی می رود . سرش را جلو می برد تا بیرون را ببیند . اما فقط پوتینهای خاک گرفته سرباز نگهبان به چشمش می خورد .
- توی آن شرایط که نمی شد بر گشت .
- پس چرا حالا می خواستی برگردی؟
مرد از کنار در آهنی دور می شود . روی دیوار کسی با خودکار نوشته "اعزامی از مشهد" . یک شماره تلفن هم کنارش نوشته . کنار شماره تلفن طرح کج و معوجی از یک تلفن نقاشی شده .
- باید با هم صحبت می کردیم .
- حالا حتما باید فرار می کردی تا این طوری گیر بیفتی؟
- جور دیگری نمی شد . نمی گذاشتند بر گردم .
دختر به آرامی می خندد . دستش را جلوی دهنش می گیرد و چشمهایش را هم می بندد .
- عرضه فرار کردن را هم که نداشتی .
مرد می خندد . صدای بلند خنده اش را ول می دهد توی فضای اتاق . بعد هم کف پای برهنه اش را روی سطح سرد و سیمانی کف بازداشتگاه می کشد .
- این پای لا مذهب گیر کرد توی سیم خاردار . گیر نکرده بود پریده بودم و تمام . ولی نشد . تا پایم را بیرون کشیدم پس گردنم را گرفتند .
- تو هیچ وقت عرضه این جور کارها را نداشتی .
- خودت می دانی که داشته ام . حالا این یک دفعه گیر افتادم که دلیل نمی شود .
دختر دوباره می خندد . روی پتو دراز می کشد و دستهایش را هم می گذارد زیر سرش .
- نداشتی دیگر . قبول کن . اگر داشتی آن شب یک کاری می کردی .
- کدام شب؟
- همان شبی که توی خانه تنها بودیم .
- این قضیه چه ربطی به آن شب دارد ؟
دختر می چرخد طرف مرد و کف دستش را زیر صورتش میگذارد .
- تو همه کارهایت همین طوری است .
مرد چند قدم جلو می آید و کنار دختر می نشیند . بعد دستش را آرام روی بازوی دختر می کشد .
- مثلا می خواستی آن شب چه کار کنم ؟
- چه میدانم . یک کاری بالاخره باید می کردی ؟
مرد بازی دختر را نیشگون میگرد و خیلی آرام میگوید : خب... من از کجا می دانستم ؟
- چی را از کجا می دانستی؟
- همین دیگر .
- خیلی خری . نه... پپه ای .
- خودت می دانی پپه نیستم . شاید کمی خر باشم اما پپه نیستم .
- هستی.
- جبران میکنم.
دختر آرام می خندد و از سر جایش نیم خیز می شود بعد دستش را درازمی کند طرف مرد و می گوید: بگذار به پایت نگاه کنم ببینم چه بلایی سر خودت آوردی .
مرد پای برهنه اش را کمی از زمین بالا می گیرد تا دختر بتواند خوب آن را وارسی کند .
- زخم شده . باید با چیزی پانسمانش کنی . پوتینت را چرا پس نداند ؟
- نگذاشت . مسئول گردان نگذاشت . از شانس بد همان وقت آمد بالای سرم . گفت پوتینم توی سیمهای خاردار بماند برایم بهتر است .
- پپه ای دیگر . پپه نبودی پوتینت را پس می گرفتی .
بعد دوباره بی اختیار می خندد . پای مرد را روی پتو می گذارد و به در آهنی نیمه باز نگاه می کند . سایه سرباز نگهبان از کناره در افتاده روی سطح سیمانی بازداشتگاه .
- به نظر تو عجیب نیست ؟
- چی عجیب نیست ؟
- اینکه در اینجا را نیمه باز گذاشته . معمولا در این جور جاها همیشه قفل است .
مرد پوز خندی می زند . زانوهایش را جمع می کند توی سینه و به سایه سرباز روی سطح سیمانی خیره می شود.
- نمیدانم . فکر کنم عمدا این کار را می کند . یا دوست دارد فرار کنم یا اینکه می خواهد موقع فرار از پشت با تیر خلاصم کند . توی این دو سه روزه چند بار در اینجا را باز گذاشته . نمیدانم چرا این کار را می کند .
- چرا باید بخواهد از پشت با تیر خلاصت کند؟
- نمیدانم . معلوم نیست . این جور چیزها را نمیشود فهمید .
- این حرفها دیوانگی است . اصلا معنی ندارد .
سرباز نگهبان چند بار پشت سر هم به در آهنی تقه می زند بعد با صدای بلند از پشت در می گوید : تمامش کنید خانم . باید برگردید.
دختر خودش را کمی جمع و جور می کند .دستش را زیر روسریش می برد و موهایش را آن زیر مرتب می کند .
مرد بازوی دختر را می گیرد و آرام فشار می دهد . دختر این بار خودش را عقب نمی کشد . پشتش را از دیوار می گیرد و به چرکهای ماسیده روی لباس مرد نگاه می کند .
- تو ظرافتهای زنانه حالیت نیست . این چیزها اصلا سرت نمی شود .
- خوب هم می شود .
- اگر می شد کار به اینجاها نمی کشید . تا حالا همه چیز تمام شده بود .
- حالا که چیزی عوض نشده .
- چرا ... شده .
دختر دستش را توی کیفش می کند و پاکت کاغذی نارنجی رنگی را بیرون می کشد . پاکت را جلوی پسر می گذارد و در مچاله شده آن را باز می کند .
- فقط همین را گذاشتند بیاورم داخل . اینجور جاها که غذای درست و حسابی پیدا نمی شود .
مرد پاکت را از روی زمین بر می دارد و تویش را نگاه می کند. چند لقمه نان پیچیده شده با وسواس چیده شده اند روی هم .
- چی هست ؟
- الوویه .
مرد یکی از لقمه ها را برمی دارد و گاز می زند . کمی الوویه از کنار لقمه بیرون میزند و روی یونیفورمش می ریزد . با نوک انگش الوویه را از روی لباسش پاک می کند و بر می گرداند توی دهنش . بعد از توی پاکت لقمه ای در می آورد و می گیرد طرف دختر . دختر لقمه را از دست مرد می گیرد و گاز می زند . مرد توی پاکت را نگاه میکند و روی لقمه ها دست می کشد .
- آدم را یاد پارک پشت خانه تان می اندازد .
- آن بار که الوویه نبود .
- ولی یاد همان وقت می افتم .
- فکر نمی کردم هنوز یادت باشد .
- یعنی چه ؟
- خودت می دانی .
مرد سرش را پایین می اندازد و با دست دور دهنش را پاک می کند . لقمه دیگری از توی پاکت بیرون میکشد و توی مشتش نگه می دارد .
- این یک ساله را می گویی .
- برای تو خیلی کم است ؟
- اصلا خودت چرا آمدی ؟ مگر دوست نداشتی همه چیزت عوض شود ؟
- منوچهر گفت ؟
- گفت که اینها را بهش گفتی . دیروز آمد و گفت . اصلا فکر نمیکردم بیایی اینجا .
- برای همیشه که نمی شود با خیالات زندگی کرد . بالاخره یکی باید تکلیف را روشن کند .
مرد به سایه سرباز نگهبان خیره میشود که کمی کش می آید و روی سطح سیمانی خودش را جلو می کشد . بعد درست کنار نوشته آن سرباز مشهدی بی حرکت می ماند .
- منوچهر گفت که می خواستی بیایی پیش من . گفت که گیر افتادی و الان هم اوضاعت روبه راه نیست .
- منوچهر نباید این چیزها را به تو می گفت .
- مهم نیست . بالاخره یکی باید این کار را می کرد .
صدای بلند مارش نظامی تمام پادگان را می گیرد . انگار هزار نفر جمع شده اند و با هم روی تبل می کوبند . دختر گوشهایش را می گیرد و به مرد خیره می شود . مرد از سر جایش بلند می شود و چند بار به هوا می پرد تا شاید از پنجره کوچک زیر سقف توی پادگان را ببیند اما نمیشود . چند ثانیه بعد صدای مارش خود به خود قطع می شود .
- تا دو سه روز دیگر دوباره همه را بر میگردانند آن جلو . احتمالا من را هم با خودشان می برند . یعنی حتما می برند . دیده بان می خواهند . هر چقدر بیشتر بهتر . اینجا ماندگار نیستم .
- پس دیده بانی میدهی ؟
- چند ماهی میشود . جای ما آن جلو جلو هاست . درست روبه روی آن طرفی ها .
- اگر جایت آن جلو جلوهاست پس چرا می خواستی برگردی عقب؟
مرد دوباره می نشیند روی پتو و کف دستش را روی پرزهای کم پشت آن می کشد . بعد لقمه را توی دهنش می گذارد و آرام می جود . توی پاکت را نگاه می کند و به لقمه های باقی مانده خیره میشود .
- واقعا می خواهی این کار را بکنی ؟
- چه کاری ؟
- خودت می دانی .
- اهمیتی هم مگر دارد؟
مرد سرش را نزدیک دیوار می برد و با انگشت دنبال چیزی می گردد . بعد از چند لحظه لبخندی می زند و می گوید : بیا ، بیا این را بخوان . طرف مال همان محلی است که شما می نشستید . هفت ، هشت سال پیش را می گویم.
دختر به جایی نگاه می کند که انگشت مرد نشان میدهد . توی این نور نمی تواند نوشته را بخواند . سرش را نزدیک تر می برد و به نوشته بدخط روی دیوار خیره می شود .
- دلم لک زده برای کوچه باغی های بهار – اعزامی از کرمانشاه
- چرا اسمش را ننوشته ؟
مرد شانه هایش را بالا می اندازد . به موهای دختر خیره می شود که از زیر روسری بیرون زده و پخش شده روی پیشانیش.
- ولی عجب جایی بود . بهار را می گویم . حیف شد خانه تان را عوض کردید .
دختر لبخندی می زند و ناخنش را روی بازوی مرد فشار میدهد .
- اگر همانجا هم می ماندیم تو هیچ کاری نمی کردی .
- شاید هم می کردم .
- هیچ کاری نمی کردی . خودت هم می دانی .
- یعنی چه ؟
- همین دیگر .
- ولی خیلی بهتر بود . راهش کمی دور بود اما جایش خیلی قشنگ تر بود .
صدای بلند شلیک چند گلوله می پیچد توی فضای اتاق . چند بار پشت سر هم . دختر چشمهایش را به مرد می دوزد و از سر جایش تکان نمی خورد . مرد انگشتهای دختر را توی مشتش می گیرد و آرام فشار می دهد .
- نترس . صدای میدان تیر است .
- میدان تیر ؟
- یکی همین کنار درست کرده اند برای تازه وارد ها . برای تمرین .
چند گلوله دیگر هم شلیک می شود . چند تا تک تیر و بعد صدای رگبار .
- تو هم تمرین می کنی ؟
- گاهی وقتها .
سایه سرباز نگهبان بلند تر شده و آمده تا وسط اتاق . دختر می بیند که سایه کلاهش را از روی سرش بر می دارد و می گذارد روی سایه باریک و بلند لوله تفنگش . انگار که یک آدم دیگر با گردنی نازک و کشیده ، چسبیده به سینه سرباز.
- چرا گفتی می خواهد تو را از پشت بزند ؟
- شوخی کردم .
- بهتر است من بروم .
دختر دستش را به دیوار می گیرد و از سرجایش نیم خیز می شود . پسر مچ دست دختر را می چسبد و آن را می کشد طرف زمین .
- حالا کی هست این طرف ؟
- برای تو چه فرقی می کند ؟
- آن هم کلاسی بی مصرفت که نیست ؟
دختر مچ دستش را با فشاراز توی مشت پسر بیرون می کشد .
- خیلی چیزهای همان هم کلاسی بی مصرف از تو بهتر است .
سرباز نگهبان در آهنی را باز می کند و سرش را می کشد توی اتاق . زیر چشمی نگاهی به دختر می اندازد و می گوید: عرض کردم تمامش کنید خانم .
دختر به سرباز خیره می شود و ساکت می ماند . مرد از سر جایش بلند می شود و لنگ زنان به طرف سرباز می رود . آهسته می گوید : می رود . الان می رود
- بیشتر از این مسئولیت دارد . باید...
- گفتم که الان می رود.
سرباز سرش را تکان می دهد و دوباره بر می گردد پشت در آهنی . پشتش را به دیوار تکیه می دهد و تفنگ را حمایل می دهد به شانه اش .در آهنی روی لولاهایش می چرخد و نیمه باز سر جایش بی حرکت می ماند . سایه سرباز دوباره دراز می شود روی سطح سیمانی .
- یعنی همان است ؟
- چی همان است؟
- همان همکلاسیت؟
دختر سرش را تکان میدهد و چشمهایش را میبندد . می گوید : می خواستی این همه راه را بکوبی و بیایی آنجا که این حرفها را بزنی؟
- نگفتی؟
- همان بهتر که پایت توی سیم خار دار گیر کرد .
مرد دستش را روی کف پایش می کشد . خون روی زخمها دوباره خشک شده و به سیاهی میزند . صدای شلیک تیر دوباره همه جا را می گیرد . دختر سرش را بلند می کند و خیره می شود به پنجره زیر سقف .
- نه . ربطی به او ندارد .
- واقعا می خواهی این کار را بکنی ؟
- گفتی کی می روید آن جلو ؟
- دو سه روز دیگر .
- مطمئنی میگذارند تو هم بروی ؟
- مجبورند . مگر چند نفر نیروی آموزش دیده دارند .
- تا کجا ها جلو می روید ؟
- نمیدانم . بستگی دارد . احتمالا تا خود خط .
- کشته زیاد می دهید ؟
- گاهی زیاد گاهی هم کم . بستگی دارد .
- تو چه ؟ وضع تو چه می شود ؟
- یعنی چه ؟
- ممکن است کشته شوی ؟
مرد سرش را پایین می اندازد و به تکانهای آرام سایه سرباز نگهبان نگاه می کند . بعد پلاک فلزی را از گردنش بیرون می کشد . آن را توی کف دستش جمع می کند و چند بار بالا و پایین می اندازد . مارش نظامی با صدای ملایم تری از بلندگوها پخش میشود توی محیط پادگان .
- نمی گذارم به همین راحتی بروی .
دختر خرده های نان را از روی پتو جمع می کند و می ریزد گوشه دیوار . موهایش را می کشد زیر روسری و گره روسری را محکم می کند زیر گردنش .
- یعنی میخواهی چه کار کنی ؟
- نمی گذارم بروی .
- اگر می توانستی از روی همان سیم خاردار رد می شدی . نه اینکه یک پایت گیر کند آن تو .
- تقصیر من نبود .
دختر دستش را روی طرح تلفن نقاشی شده روی دیوار می کشد . بعد هم شماره تلفن را زیر لب می خواند. تازه می بیند که یکی از دکمه های یونیفورم مرد سر جایش نیست . روی جیبش هم جای یک سوختگی هست . چیزی مثل جای سوختگی سیگار .
-فکر می کنی اگر به این شماره زنگ بزنی خودش بر می دارد؟
-کدام شماره؟
- همین . همین سرباز مشهدی.
- نمی دانم . ممکن است .
-شاید هم تا به حال مرده باشد .
- اینکه از سیم خاردار رد نشدم تقصیر من نبود .
دختر لبخندی میزند . می رود وسط اتاق درست روی سایه کلاه و لوله تفنگ می ایستد . بعد خیره میشود به دیوارهای زبر و سیمانی .
- اینجا پر از یادگاری است . تو هم باید یکی بنویسی .
مرد هم بلند میشود و روبه روی دختر می ایستد .
- همین فقط؟
دختر در آهنی را باز می کند و توی چهارچوب آن می ایستد . باد سردی روی صورتش می نشیند و توی پوستش فرو می رود .
- آن الوویه ها را هم زود تر بخور وگرنه خراب می شوند .
مرد چند قدم بر می دارد و پشت سر دختر می ایستد.
- تو این کار را نمی کنی .
- اگر بروم مثلا چه کار می کنی ؟
مرد سرش را پایین می اندازد و حرفی نمی زند . دختر دستش را روی بازوهایش می کشد و می مالد بعد بدون اینکه سرش را برگرداند می گوید : بهتر است نروی آن جلو جلو ها . رو به روی آن طرفی ها .
سرباز نگهبان زیر چشمی او را نگاه می کند . کلاهش را از روی لوله تفنگ بر می دارد و روی سرش جاگیر می کند .
دختر پایش را روی پله های سیمانی اتاق بازداشتگاه میگذارد و پایین می رود . چند قدم که بر می دارد صدای بسته شدن در آهنی را می شنود .بر می گردد و نگاه می کند .سرباز قفل بزرگی را روی در انداخته و با فشار دست آن را می بندد . بعد هم قفل را چند بار تکان میدهد تا از بسته شدنش مطمئن شود .
کمی بعد دختر به دژبانی می رسد .چند نفر سرباز توی اتاقک دژبانی نشسته اند و نیششان تا بنا گوش باز است . یکیشان زیر چشمی به دختر نگاه می کند و به سرباز کنار دستیش چیزی می گوید.
دختر به سیمهای خار دار روی دیوار نگاهی می اندازد .سیمها توی هم لوله شده اند و مثل ماری که چنبره زده باشد دور پادگان را گرفته اند .پیش خودش فکر می کند که آن لنگه پوتین جایی توی همین سیم خاردارهاست .سرش را می چرخاند تا شاید لنگه پوتین را ببیند .اما هرچه نگاه می کند هیچ چیز نیست .از کنار اتاق دژبانی رد می شود و چند قدم دیگر بر می دارد تا سیمهای خاردار پشت بازداشتگاه را ببیند .به نظرش می رسد که می تواند لنگه پوتین را بین سیمهای خار دار آن پشت ببیند . شاید هم فقط خیال می کند که می بیند .
کسی داد می زند : کجا خانم؟
آن دورها بین سیمهای خار دار چیز سیاهی هست که ممکن است همان لنگه پوتین باشد .شاید هم فقط کلاغی چیزی باشد که آن وسط گیر کرده و مرده .
با خودش می گوید :اگر کمی بیشتر پریده بود رد می شد .
چند لحظه بعد چشمش را از از آن چیز سیاه می گیرد و از در دژبانی رد می شود .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32009< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي